جدول جو
جدول جو

معنی برون آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

برون آوردن(مَ دَ)
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن:
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم.
منجیک.
به گرسیوز بد نهان شاه گفت
که او را برون آورید از نهفت.
فردوسی.
بدو گفت ای زن ترا این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت ؟
فردوسی.
مگر با روان یارگردد خرد
کزین مهره بازی برون آورد.
فردوسی.
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کف ّ دست موسی در که طور.
منوچهری.
وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن ویران قنات.
ناصرخسرو.
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم.
ناصرخسرو.
گفت استاد احولی را کاندر آ
رو برون آر از وثاق آن شیشه را.
مولوی.
باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون
باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا.
سعدی.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریابار.
سعدی.
- از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم:
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را ازین غم.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو آوردن
تصویر رو آوردن
توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن
رو نهادن، توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرون آوردن
تصویر بیرون آوردن
به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
رو آوردن، توجه کردن، به طرف کسی یا چیزی رو کردن و به سوی آن رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو آوردن
تصویر فرو آوردن
فرود آوردن، پایین آوردن، منزل دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرود آوردن
تصویر فرود آوردن
پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ سَ)
مرکّب از: ب + راه + آوردن، ارشاد کردن. هدایت کردن، راهی غیر راه متعارف خانه که از آنجا نیز آمدوشدکنند. (برهان) (ناظم الاطباء)، رجوع به بربار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَقْ قُ کَ دَ)
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) :
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی.
فردوسی.
امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی).
تا روی بسوی من نیارد
من روی بسوی او نیارم.
ناصرخسرو.
به هرجانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر.
نظامی.
رجوع به رو آوردن شود.
، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن:
آن زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی.
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک.
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون.
فردوسی.
نماندند یک تن در آن جایگاه
بیامد برون رستم کینه خواه.
فردوسی.
به میدان جنگ ار برون آمدی
به مردی ز مردان فزون آمدی.
فردوسی.
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330).
دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر.
ناصرخسرو.
بدانش تو صورتگر خویش باش
برون آی از ژرف چه مردوار.
ناصرخسرو.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام.
نظامی.
بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است
که تیر وهم برون آید از کمان گمان.
سعدی.
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست.
سعدی.
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی.
سعدی.
مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد.
k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ بَ)
بیرون بردن. خارج کردن:
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود
گردلشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
بعداز هزار سال همانی که اولی
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
بترسد خردمند ازین بحر خون
کزو کس نبرده ست کشتی برون.
سعدی.
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
- برون بردن سر از کهتری، نافرمانی کردن:
ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ ظَ)
بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن:
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آکنج را بسامان کن.
کسائی.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی برون کرد جان.
فردوسی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی.
مشفقی بلخی.
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان.
منوچهری.
تعویذ وفا برون کن از گردن
ورنه به جفا گلوت بفشارد.
ناصرخسرو.
به نیسان همی قرطۀ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش.
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون.
نظامی.
کرد چوره رفت ز غایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون.
نظامی.
ای دست ز آستین برون کرده به عهد
وامروز کشیده پای در دامن باز.
سعدی.
کنون پخته شد لقمۀ خام من
که گرمش برون کردی از کام من.
سعدی.
برون کن ز دل دوزخ آز آنگه
نگر کت درون باغ رضوان نماید.
ادیب.
، پاک. بی گناه. (غیاث). منزه:
بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری.
فرخی.
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری.
تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است.
نظامی.
، بیزار:
من نبرم نام تو نامم مبر
من بریم از تو تو از من بری.
ناصرخسرو.
، (اصطلاح عروض) هر جزو (از ارکان عروضی) که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود
لغت نامه دهخدا
(غَ گَ دی دَ)
نگونسار کردن. نگون کردن. رجوع به نگون کردن شود:
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کآرد سرش را نگون.
فردوسی.
ببینیم تا جنگ چون آورد
چه سازد که دشمن نگون آورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
بیرون آوردن. رجوع به برون آوریدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُنْیْ)
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن:
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش.
سعدی.
همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ / زَ)
بیرون آوریدن. بیرون آوردن. خارج کردن:
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.
فردوسی.
دو پاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
برون آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
بیرون بردن. برآوردن. بدر آوردن. خارج کردن. (ناظم الاطباء). برون آوردن. اخراج:
که آرد از شجر بیرون که بخشد لذت و بویش
که اندر شاخ چوب او را نگویی بارور دارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 134).
اگر ناری سر اندر زیر طاعت
بمحشر جانت بیرون ناری از نار.
ناصرخسرو.
و رجوع به برون آوردن شود.
- بیرون آوردن بر، خروج دادن. (یادداشت مؤلف). شورانیدن. مسلط ساختن بقهر و غلبه: غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی) .0 گفت یا امیر حکم خدای این بودکه مرا بر تو بیرون آورد و ما امروز بچشم خویش می بینیم این کار بدین عظیمی را. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100). ببخارا مردی پدید آمده است و ولایت بر ما شوریده میدارد و قومی را برخلاف ما بیرون آورده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 71). رجوع به برون آوردن شود.
- بیرون آوردن کسی را از بیماری، علاج نمودن. شفا بخشیدن: و بچنین تدبیرها بیرون آوردم او را ازین بیماری و بجمله علاج این کس همان بود. (هدایهالمتعلمین ص 248).
، تشخیص دادن: اندر شناختن و بیرون آوردن که هر بیماری کدام بیماری است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، استخراج کردن. (یادداشت مؤلف) : و جواهر از معادن بیرون آورد. (نوروزنامه). و زر و نقره ومس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد. (نوروزنامه). رجوع به برون آوردن شود، تبریز، بیرون آوردن و از همسران خود درگذشتن به فضل. (ترجمان القرآن) (دهار). آشکار کردن، ابداع. (یادداشت مؤلف). پدید آوردن: و این علم را (علم موسیقی را) فیثاغورس حکیم بیرون آورد. (نفایس الفنون)، برگزیدن. اختیار کردن: از میان آن قوم سه پیر بیرون آوردند خردمندتر. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به تنگ آوردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). عاجز کردن. بستوه آوردن. زله کردن.
لغت نامه دهخدا
پایین آوردن، نازل کردن تنزیل، پیاده کردن، پایین کردن مقابل برآوردن، (چنانکه در عضاده اسطرلاب موقع رصد کواکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو آوردن
تصویر رو آوردن
توجه کردن اقبال کردن (بجهتی یا به سوی شخصی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهان آوردن
تصویر برهان آوردن
استدلال، دلیل آوردن، اقامه دلیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان آوردن
تصویر بجان آوردن
بتنگ آوردن، کشتن قتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باران آوردن
تصویر باران آوردن
ایجاد باران کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو آوردن
تصویر فرو آوردن
پایین آوردن فرود آوردن نزول دادن، بمنزل کسی وارد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
متوجه شدن، توجه کردن، رو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون آمدن
تصویر برون آمدن
بیرون آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون بردن
تصویر برون بردن
بیرون بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون کردن
تصویر برون کردن
بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون آوردن
تصویر بیرون آوردن
خارج کردن بدر آوردن، ظاهر کردن آشکار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
((وَ یا وُ دَ))
توجه کردن، پناهنده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو آوردن
تصویر فرو آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
پایین آوردن، به منزل کسی وارد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرود آوردن
تصویر فرود آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
پایین آوردن، پیاده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روی آوردن
تصویر روی آوردن
اکاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برون آوری
تصویر برون آوری
استخراج
فرهنگ واژه فارسی سره
دلیل آوردن، استدلال کردن، حجت آوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خارج شدن
متضاد: داخل شدن، دمیدن، روییدن، سرزدن، سبز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد